وزیر خارجه ایران اعلام کرده است که روزانه قریب به چهار هزار مهاجر و پناه جوی افغانستانی به ایران می آیند، روند مهاجرت افغان ها به ایران مربوط به دوره کنونی نیست و هر زمان که مردم این کشور در تنگنا قرار گرفتند به سمت کشورهای همسایه مهاجرت کردند، ایران بعلت همزبانی و همسایگی، دوست مردم افغانستان بوده است و میزبانی مناسب.
داستان های فراوانی در مهاجرت وجود دارد و مهاجرین نیز مانند تمام انسان ها دچار خوبی ها و بدی ها فراوان هستند، داستان زیر نقل مراوده مهاجری از دیار افغانستان و میزبانی از مردمان فارس است.
پول، مَرد، نامردی! *
از نوراباد (ممسنی) بسمت “بوان” (جاده شیراز) که خارج شدم در ابتدای جادهی روستایی مردی پا به سن گذاشته و سپیدموی کنار جاده ایستاده بود. قامت ستبری داشت و کیسه و ابزاری که در دستش بود. میگفت که اهل کار و کارگری است. چند قدم آنطرفتر از او توقف کردم و او به هوای آنکه مسافرکش هستم آمد تا در کابین پشتی بنشیند. گفتم: بیا جلو بنشین تا گپ بزنیم!
ابزارش را در کابین پشتی گذاشت و با طمأنینه در کنارم نشست. از سلام و احوالپرسیاش فهمیدم افغان است هر چند چهرهاش به افغانها نمیرفت. پرسیدم:
– کجا میروی؟
– به تلمبه خانه میروم.
– آنجا زندگی میکنی؟
– نه برای کار میروم.
– آنجا چه میکنی؟
– در یک گاوداری کار میکنم.
گرم صحبت شدیم و مجذوب آهنگ صدایش شدم که موقر اما مردانه و سنگین بود. مانند دبیری که امور دیوانی بجا میآورد کلمات را شمرده و با گویش رسمی ادا میکرد.
گفتم: با افغانهای زیادی همنشین و همکلام بودهام. سخنگفتن تو با آنها فرق دارد. میتوانم بپرسم کی به ایران آمدهای و در افغانستان چکاره بودهای؟
به آرامی دست در جیب پیراهنش برد و کارتی را بیرون کشید و به من داد. انگار افسر ارتش بود.
– ارتشی بودهای؟
– بلی. در حکومت دکتور نجیب الله جِگتورَن بودم. حکومت دکتور نجیب که سقوط کرد به ایران آمدم.
– جِگتورَن چیست؟
– شما به آن سروان میگوئید.
– پس بیشتر از سیسال است که ایران هستی؟.
– بلی
– مردی با توانایی تو در حکومت اشرفغنی میتواند جای خوبی داشته باشد. چرا اینجا ماندهای؟
– بچه داری؟
– بله. چهارتا
– اگر بچه ات از خانه بیرون برود و تو ندانی که زنده برمیگردد چهحالی خواهی داشت؟.
– پریشان میشوم.
– اگر شب بخوابی و ندانی فردا صبح از خواب بیدار میشوی یا نه چه حالی خواهی داشت؟
– از ترس خوابم نمیبرد.
– اگر هر روز و هرشبت اینگونه باشد چه حالی خواهی داشت؟
– دیوانه میشوم.
– جوابت را گرفتی؟
– بله
– جان که در امنیت نباشد زندگی بیمعنی است. من هم اینجا ماندهام که دیوانه نشوم.
– حق با توست.
نفسی عمیق کشید و به دوردست خیره شد. من هم به احترامش سکوت کردم اما نمیتوانستم به او نیاندیشم. با آن رتبهی نظامی و با این قامت ستبر و ضمیر روشن و زبان نافذ حتماً برای خودش جاه و جلالی داشته است و لابد روزگارش در اینجا از بقیهی افغانها سختتر میگذرد. هرچند این جماعت آنگونه که من دیدهام از کار کردن عارشان نمیشود و تنها به لقمهی نان حلال میاندیشند و در کنار اینهمه تنگدستی و سیهروزی اما با پاکدستی و نجابتشان قانون تمام جامعهشناسان و فیلسوفان را به سخره گرفتهاند که میگویند” فقر فساد میآورد”.
با اینحال، برای سپاهیمردی که روزگاری دراز اهل رزم و فرماندادن بوده، سخت است به چنین حال و روزی عادت کند. وقتی که در میانهی عملگی و جانکندن برای قوتلایموت شکوه دوران امیریاش را به یاد میآورد و خاطرات دوران سروریاش را نشخوار میکند، آنگاه تیشه در دستش میخشکد و نگاهش در افق موهوم افغانستان گم میشود و جانش از این جهان بیرونمیرود و حتما غم در سینهاش طوفان میکند و بغض بر حنجرهاش چنبره میزند و ناگهان با صدای صاحبکارش به خودش میآید که ” هی افغانی حواست کجاست؟” آنگاه چهحالی بر او میگذرد؟!
به تلمبه خانه رسیدیم. پیاده شد و ابزارش را از کابین پشتی برداشت و آمد که خداحافطی کند. نتوانستم زبانم را نگه بدارم. گفتم: من نیز کارگری کردهام و میدانم کار کردن و نان حلال خوردن عار نیست اما برای یک فرمانده نباید دستور شنیدن و دم نزدن راحت باشد آنهم وقتی که پای سود هنگفتی در میان نیست و همهرا بهخاطر یک لقمهنان باید تحمل کند. اگر جای تو بودم بر من سخت می گذشت!،،
خندید و گفت: پدر که باشی برای اولادت ناگزیری خودت را به هلاکت بیاندازی. اگر برای خودت پادشاه عالم باشی برای اولاد گرسنهات دریوزگی هم میکنی. “پول هیچ نامردی را مرد نمیکند! اما بیپولی مرد را نامرد میکند.”
خداحافظ!
____
نشر: ساعت صفر