کابل که به دست طالبان سقوط کرد، تعدادی از مردم از جهاتی خوش هم بودند. در شبوروزهای پیش از سقوط، اوضاع امنیتی آنقدر تلخ شده بود که مردم از صدمتری خانهشان هم امیدِ زندهبرگشتن نداشتند. همین که از خانه بیرون می شدیم، بهنظر میرسید که همچون صحنههای وحشتناک سریال «بازی ماهی مرکب»، دیگر بخواهیم نخواهیم وارد «بازی قتل و کشتار» شدهایم. میدانستیم که با اندکترین غفلت، دیگر راهِ برگشتی نیست. ضعیفان کشته میشوند.
قتل، اختطاف، دزدی و ترور، تنها سرگرمی آن شبهای کابل بود. با آمدن طالبان اما، گمان میرفت که اکنون دیگر آن بازیِ قتل و کشتار به پایان رسیده است. امیدوار بودیم که ازین بعد، دیگر با جان مردم، با زندگی مردم و با آیندهی مردم بازی نخواهند شد. ما انسانیم و به حرمتِ نفسمان احترام خواهند کرد.
این امیدواریها اما یکراست توهّمِ زودگذر بود. خیلی زود معلوم شد که ما چون کسی که به دقیقهی نودِ لحظهی اعدامش نزدیک شده است، به هرچیزی که ممکن بوده است پناه بردهایم. آدمی گاهی چقدر بیچاره میشود! روزهای بد ما را همچون گلهای در معرضِ توفانِ شازدهکوچولو، ناچار کرده بود که تا به خارِ حلقومِ خویش هم پناه ببریم:
از دست دزد و راهزن و آدمکش، به امنیتِ طالب دل بستیم.
اکنون اما طالبان جای خالی دزدان و راهزنان را گویا پر کردهاند. «کشتارهای خیابانی» نهتنها که کم نشده است، بلکه اینبار «قانونمند» هم شده است. طالبان آن روزها که بهعنوان گروه مخالف دولت مردم را میکشتند، اکنون بهعنوان حاکمان بیپرسان امارت، آدم میکشند.
در مقایسه با گذشته، این روزها در قلمرو امارت، جان انسان بیارزشتر شده است. جان مادرِ دختربچهای را که آنروزها ممکن بود با پنجصد افغانی بگیرند، اینروزها با یک «تفاوتِ سلیقه»، با یک «دوست ندارم که اینطور باشی» و با یک «اشتباه دستوری» میگیرند. اگر طالبِ تفنگبهدستی، رژ لب و رنگ ناخن و چین ابرو را بد بپندارد و دوست نداشته باشد که کسی یک سرِ مویی موهایش را برخلاف نظر او کند، میتواند بهصورت قانونی در پیش چشم دو پسربچهای، درست دو تیرِ مرگ به قلب خانمی شلیک کند. همین چند روز پیش در دشت برچی، درست در پیش چشم دو پسربچه، دو گلوله به قلب زینب خالی کردهاند.
زینب عبداللهی، ۲۶ ساله و دانشآموختهی اقتصاد بود. او نامزد بود و قرار بود در همین زودیها عروسی کند. در ۲۳ جدی، به عروسی یکی از دوستانش دعوت شده بود. در برگشت از عروسی، او، خواهر و داماد خواهرش هرسه در ماشینی طرف خانه میرفتهاند. در ساحهی گولایی مهتابقلعه، با ایست بازرسی طالبان مواجه میشوند. پس از بررسی و اجازهی ردشدن به دستور خود آنان، یکی از نیروهای طالبان که متوجهی دستور ردشدن نشده و گمان کرده که اینان دارند فرار میکنند، شلیک میکند. درین گلولهباری، از میان چندین گلوله، دو گلوله به قلب زینب میخورد. مرگ، آنقدر عاجل و ناگهانی بوده است که تنها آخرین حرفی که از زینب شنیده میشود «آخ قلبم» بوده است. این در حالی است که چندی پیش نیز گروه طالبان جوانی را در یک ایست بازرسی دیگر در کابل، تیرباران کرده بودند.
این روزهای کابل، بالاتر از سیاهیست. وقتی که از خانه بیرون میشویم، حسوحال آن معلم نابینایی را داریم که برای حیات فرزندنانش هر روز مجبور میشود از پلِ ریسمانی دریای توفانی باید رد شود. یا باید خانه بنشینیم و تلفشدن فرزندانمان را تماشا کنیم، یا در بیرون بهخاطر حتا یک اختلاف سلیقه، یک رژ لب، یک کتوشلوار، هدف گلولهی تفنگ طالب قرار بگیریم. قلب زینب عبداللهی، حتا در جدالِ اختلافِ سلیقه هم تیرباران نشد، او با یک اشتباهِ متوجهنشدنِ دستورِ ردشدن تیرباران شد. او کشته شد، طالبان حاکماند، و ما نیز داریم روی گورهای کندهمان قدم میزنیم.
((حسن ادیب، کابل، افغانستان. 26 جدی 1400))